محل تبلیغات شما



بچه كه بودم وقتي ميرفتم اسباب بازي فروشي ماشين كنترلي و آدم آهني و ماكت هواپيما ميخواستم. تولدم بهم باربي و ست آشپزخونه كادو ميدادن. بعد كه استند كتابهاي جيبي رو كشف كردم دنيا انگار رنگش عوض شد؛ هپلي، داستان زندگي هلن كلر، سرگذشت چارلي چاپلين، قطاري كه در بعد چهارم گم شد، عجايب هفتگانه. . كسي كاري نداشت چي ميخرم. اولين كلاس زبان كوچكترين شاگرد بودم كه حتي كيف و مانتو نداشتم برم كلاس. هر كتاب داستاني كه حفظ ميكردم مامان هزار تومن جايزه ميداد! چند سال بعد
مغز میگه پا شو صبح شده. لای چشمها باز میشه برای چند ثانیه به دیوار خیره میشن بسته میشن و میخوابم. مغز میگه پا شو یه کم راه برو عضله ای نمونده برامون. غلتی میزنم و به دیوار زلی و میخوابم. مغز میگه پاشو ترجمه کن داری پیر میشی و به هیچ کجا نرسیدی. از این دنده به اون دنده میشم نگاهی به کپه ی کاغذها میندازم پشتمو میکنم و میخوابم. مغز میگه پاشو کتابتو تموم کن دو ساله روی میزه. پتو رو میکشم روی سرم بلکه صداها خفه شن و میخوابم.
دلم تنگ شده براي روزايي كه از فرط معمولي بودن حتي يادم هم نميادشون! اونقدر نرمال. اونقدر بي حادثه. اونقدر بي درد. چه جمله ي سختي بود! دو دقيقه طول كشيد تا كلمه ي 'معمولي' يادم بياد! اونقدر غيرمعمول! آخرين باري كه بدون درد بيدار شدم كي بود؟
بالاخره كه يكي از آن هزار نامه و شعر عاشقانه مال من بود. بالاخره كه روزي دوستم داشتي. شايد آن حسي كه بايد و ميدانستم بايد را نداشتم شايد نداشتي اما بالاخره كه بود. بالاخره كه ميشد شايد. كي فكرشو ميكرد. شايد كه بايد ميومدي و ميرفتي. شايد كه بايد ميشد و نشد. شايد كه. مهم اينها نيست. مهم اينه كه بالاخره كه بود. بالاخره كه شد! شايد بالاخره بايد ميشد. شايد نشد اما اينها مهم نيست. شايد هيچوقت مهم نبود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت خدمات حسابداری آریا سپهر زنده رود روزهای قشنگ بدون آدنوما کارسینوما